در این دنیا هیچکس به من نگفت بمان ولی من ماندم؛

ماندم و تکیه گاهی شدم برای خستگی دیگران.

حالا خیلی خسته ام؛خیلی زیاد.خسته با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد.

 
تنها می دانم؛باید تا همیشه آغوشی باشم برای دیگران بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد.
 
همه چیز می گذرد:فصل ها؛برف ها؛باران ها من اما همچنان ایستاده ام
 
چون پرنده ای که بال هایش شکسته است.
 
دیگر چه فرقی می کند که بخواهم بروم یا بمانم؟

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

hesamrez
ساعت15:04---3 بهمن 1391
سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری
میخوام که این لینک را توی پیوندهات قرار بدهید
و در صورت انجام منم انجا میدم
با تشکر
http://apomusic.loxblog.com


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, | 14:41 | نویسنده : ...... |
  • سیتی جاوا
  • لیموزین