بیان عشق با خدا

شبی خسته ونمناک بود...گرم صحبت بااوبودم...قلبم به شدت میتپیدواو...دستان سردم رادرمیان دستان پرقدرت خویش میفشرد...

گفت:این روزهاچقدرخسته ای؟

گفتم:چه کنم ازدوریش؟؟؟

گفت:دوستش داری؟

گفتم:توچه اندازه عشق می ورزی به بندگانت؟

گفت:بیش ازاندازه...عشق من بی حساب وکتاب است...

گفتم:بارخدایا...قسم به همان عشق...

تنهااورامیخواهم...

گفت:میخواهیش درهرجا؟درمیان آتش ودرباغ خوشبختی؟

گفتم:بارالهی...بی اونفس کشیدن به کارم نمی آید...

پس...تنهابااو...

حتی اگردرقعرچاه هم باشم...

یادرمیان شعله های آتش خاکسترشوم...

من خوشبخت خواهم بود...

خدالبخندزد...

من خندیدم...

ناگهان سایه ای ازدورپدیدارشد...

چشمان خونینم برق زدند...

اوبود!

به سویم آمدولبخندزد...

خدابازهم میخندید!

گفت:اودوستت دارد...بی هوس وشهوت...

خدا دستم رادردستش گذاشت وراهیمان ساخت...!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 18:46 | نویسنده : ...... |
  • سیتی جاوا
  • لیموزین